مسافر



365

حق تویی؛

هفت سال پیش، خواستم حرکت کنم، تا جایی که بودم نباشم. خواستم تغییر ایجاد کنم فقط. پس حرکت کردم. سه سال بعد خواستم بهتر از قبل باشم. چرا؟ چون می توانستم. و به لطف تو توانستم. دو سال پیش خواستم یک تومن توی جیبم داشته باشم و این شد اولین هدف رسما مکتوبم. این ماهی که می آید انشالله چندتومن فقط برای توی جیبم دارم. رویا و خواسته ی امروزم، داشتن کاری است که به غایت کمال و جمال می توانم اش و عمیق، تمامش را دوست دارم و در پی اش، سپاسگزارترین بودن از باران بزرگ قطره ای که به اذن و رحمت تو به تمام وجودم می بارد.

سپااسگزاارم.؛



241

سلام جانا ؛

میدانی میم را به یاد می آورم که گرما به سعادت آباد می برد و خون می جوشد درون رگهایم. پشتی که ندارم، پایی که همراه است، دلی مومن، مسیری که آنچه را هستم یادم می آورد و امیدی که سالهاست بریدم و بی آن زندگی کردن را آموختم تمام چیزی بود که توی کوله ام می خواستم. خداوندا سپاسگزارم.


234

جانا سلام ؛

میدانی شیش غروبِ خیابان دانشگاه یادم می آید و هزار رنگ پرستو که به خانه می روند. هفتِ غروبِ سرنواب یادم می آید که سراسیمه ی رسیدن به خانه ای ام که ندارم. هفت صبحِ خیابان سبز یادم می آید که پنجره ها را به تماشا مینشینم و بی خرد ترینم. شیشِ صبحِ شادمان و خیال گذشتن از بالین اویی که عمری با تو اشتباه گرفتمش. دم غروبی که بی هراس و استخاره ای رفتم آخر دنیا، شکوفه ای و برای پاهایم لباس نو خریدم. عصری که مثل همیشه زود برگشتم و روی صندلی روبروی نگهبانی ته کشیدم. همه ی روزهایی که پیچاندم و پیچیدم، به همه ی روزهایی که به من دادی قسم بازخواهم گشت. از تویی که شور و نفس بخشیدی شفا خواهم خواست و از همین جهل و ظلمتِ فقر به توانگریِ نور خواهم پیوست.


227

سلام جانا،

میبینی داییِ روی صفحه یادم می آورد که موفقیت برای توست، اگر سمج و سرسخت باشی، اگر اراده داشته باشی. پرتلاش ترین بودنم، از پس سخت ترین مسائل برآمدنم، یک دهه هفتادیِ کاملا مستقل بودنم یادم می آید و تو را هرنفس سپاسگزارم، از اینکه باور توانگری و قدرت تکیه کردن به ذات بی مثال خودت را بخشیدی به من سپاسگزارترینم. جاده شمال را به صدای مازیار، به یاد اکهارت در آن صبح زمستانیِ خیابان مدرسه نفسس میکشم، شمالی ترین 49 درجه ی شرقی را چشم بسته قدم میزنم و سپاسگزارترینم.

از جمعه های تاریک خیابان دماوند و فردوسی به سفره خانه های پاک ایران زمین، به نور رسیدم و دیگر مهم نیست تو اول و آخر کسی باشی که قد کشیدنم میکوبد توی سرش یا نه، مهم نیست که خانه ی سبز خیابان روستا جای خالی ام را بفهمد و یا نفهمد، مهم نیست هرکسی، هرچقدر سابقا نزدیک چطور نگاهم کند و یا نکند حتی، آزاد منم، عمیق منم و سپاسگزارترین منم.


207

چیزی به عنوان فکر شخصی وجود ندارد.فقط وانمود می کند که فکر شخصی است. آن ذهن جمعی بشر است.

به همین ترتیب هر احساسی که توسط آن به وجود بیاید فقط به نظر می رسد که احساسات من است. آن یا خشم است یا غم یا حسادت یا هرچه که هست. وقتی که برمی خیزد در همه افراد یکسان است، فقط به داستان های مختلفی در ذهن ربط داده می شود که چرا من خشمگین هستم، درحالیکه خشم، خشم است. همان خشم انسانی.

هرچقدر آگاهی در شما رشد کند، فقط به نفع شما نخواهد شد. بلکه تاثیری بر روی کلیت ذهن جمعی می گزارد.

وقتی آگاهی درون شما برمی خیزد به این معناست که آگاهی در حال برخاستن در ذهن جمعی بشریت است.

 


208

سلام جانم ؛

یک هفته ست شمالم. هرچند شلوغه کمی ذهنم ولی آروم میشم کم کم. خونه تی راه سختی بود، خواستم برای خلوت کردن ذهنم هاردو با هرچی که نیست و هست فرمت کنم. با این توضیح که انقد پریده در این چند سال که در زمینه ی از دست دادن هرچی که هست جدا به عرفان رسیدم. برای اطمینان از این تصمیم سرکی به پوشه های قدیمی کشیدم و روشن شد دل و دنیام. بعدتر، دیشب و امشب سفرنامه رو دیدم. علی از آب پاکی که رو دستش ریختن و جایی که باهاش بهش رسید گفت، و مایک از قولش برای براورده کردن آرزوی خداش. امشب حتی به آهنگ لری میرقصه دلم. خودم همه کس خودمم و بس، تاب میارم و از سر میگذرونم ناهماهنگی هارو. دل به حکمت تو میدم ،عهدم رو به یاد میارم و بی اعتمادیم به پایین و بالای امروز و فرداروهم. شهرزاد یادم میاره مطمئنم به موقع ش به اونچه باید میپردازم. محمد یادم میاره اگه مومنم پس امیدوارم. مهر فاطیمارو از دستای تو می گیرم و برمیگردونم. دوش میگیرم و میرم که بخوابم. من امروزم رو زندگی میکنم همیشه. شادم، همینقدر بیخود، و سپاسگزارم سپاسگزارم.


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها